مَـن!🌔مَـن!🌔، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

یاس و ماه☁️🌖

سخت ترین و تاثیر گذارترین تصمیم برای تمام عمرم!☁️

1402/8/11 19:31
نویسنده : Disdisi
50 بازدید
اشتراک گذاری

انگار صدسال گذشته اما فقط یک هفته است!

​​​​​​از روزی که با تمام توان منطقم پا روی دلم گذاشت و احساسم بالاخره تسلیم شد...کار سختی بود، سخت به اندازه ی چند روز بهت زدگی، اشک و شوک، اما به قول پدر از شاید یک عمر بهت و شوک جلوگیری میکرد

کاری که تابستان ۱۴۰۰ با جدیت رفتم دنبالش وقتی هنوز اول مسیر بودم

اما احساسم منو شکست داد! من و تصمیمی که پدرم بابتش از همیشه به درگاه خدا شکرگزار تر بود..

امروز ولی گرچه به احساسم مدیونم ولی به پدر نه! تک تک سلول های بدنم میخواد اون شاد باشه

من تصمیم گرفتم رشته ی تحصیلیم رو‌ عوض کنم، من بار کنایه ها و مضحکه شدن رو به دوش خریدم، هنوز کسی از فامیل نمیدونه و اگر بفهمن توی دلشون روزها عروسی برپا میشه که من قید بیمارستان و روپوش سفید و عنوان دکتر رو زدم

اما مهم دلِ پدرِ، پدری که حاضرم بخاطرش قید تک تک نفس هامو هم بزنم

من روزهامو با جامعه شناسی و منطق و اعتمادالسلطنه پیوند زدم تا با غم و شکست پیوند نخوره!... یکم دیر اما نه به اون اندازه ای که پیش بینی می‌کردم

دبیرستان تموم و شد و من هرگز دانش آموز انسانی نبودم، توی روزهایی که میشد سرکلاس سرگذشت صفویان رو مرور کنم داشتم گوارشِ باکتری رو بررسی میکردم.روزهایی که میشد لیست اقیانوس ها و جلگه های حاصل خیز رو حفظ کنم داشتم فرمول فیزیک حفظ میکردم

روزهایی که جرم یه احمقی توی آسانسور رو حساب میکردم، ته قلبم یچیزی می‌گفت این جای تو و مسیر تو نیست

هدفم، هدف تماممم زندگیم تغییر کرد! و همینطور همه چیز، یکم زمان می‌خوام که به زندگی جدید عادت کنم، که وقتی دارم سرگذشت کریم خان زند رو می‌خونم نگم به خودم آخه احمق اینجا چیکار می‌کنی ؟

یکم زمان و البته خیلی کمتر از تمام این ۳ سالی که خودمو توی خیال بارها توی حیاط دانشگاه علوم پزشکی تصور کردم

خدایا؛ دستمو بگیر، تو جاده ی زندگیم جای حساسی دور برگردون زدم

خودتو مسیریابم باش💙

یازدهم آبان۱۴۰۲_اولین سالِ دانش آموز نبودن

من و جهانی ناشناخته..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)